روزی حکیمی از دیار دور به قصد دیدن وضع شهر هی دیگ بارو بندیل سفر بست در راه به یک شهر اباد بر خورد که خواست درانجا به استراحت شبانه بپردازد به همین دلیل به مسافرخانه ای رفت که جوانی کم اندیشه صاحب ان بود پیرمرد حکیم شب را در انجا به سرکرد وصبح زود بیدار شد و قصد کرد که شهرا ترک کند صاحب مسافر خانه پس از دریافت مبلغ کرایه اتاق به حکیم پیش نهاد دید بازدی از شهرا داد و بدو چنین گفت که این شهر ابادی است بس زیبا و دلربا همچون بهشت و هرکه به اینجا بیاید وان را نبیند ضرر کرده حکیم جواب داد که من به قصد دیدن شهر های دیگر نیز امده ام اما حال که اسرار می کنی در حین گذشت از کناره های شهر هرچه دیدم غنیمت می شمارم .
امیر (صاحب مسافرخانه) پس از حرفش باحکیم راه افتاد که او را راهنمایی کند بعد اندکی راه رفتن به چند دلال غمار باز برخوردند حکیم از امیر پرسیداینها کیستند و مشغول انجام چه کاری هستند امیر در جواب گفت اینها جمع کاسبانی هستند که در اینجا به سرگرمی میپردازند و مقدار معینی پول ویا ثروت را بین خود منتقل می کنند سپس به حرکتشان ادامه دادند همین طور قدم زنان به زن ومرد هایی رسیدند که به رقص و پایکوبی مشغول بودند حکیم پرسید این ها مشغول چه کاری هستند؟گفت اینها زن ومرد های جوانی هستند که به تفریح مشغولند دوباره حکیم پرسید : مگر اینان از دین محمد رسول ا... پیروی نمیکنند گفت چرا اینان در جوانی به خوشگذرانی میپردازند و وقتی به سن پیری رسیدند به دعا و نیاز می پردازند .
باز هم حرکت کردند تا به ته مانده های طعام نصفه و نیمه ای برخوردندند که فقرا از ان استفاده میکردند امیر گفت اینها را ثروتمندان اینگونه می خورن و نیاز مندان بقیه ی ان را به استفاده برمیگیرند در اخر به قبرستان نزدیک شدند حکیم انجا را جستجو کرد اما اثری از قبر حکیم قبلی آبادی ندید بنابر این دلیل را جویا شد امیر در جواب گفت حکیم این شهر قبل از وفات خویش وصیت کرد که اورا در جای دور از اینجا به خاک بسپارند حکیم پرسید او قبل از مرگش چیز ی نگفت امیر پس از کمی فکر کردن گفت چراچرا او گفت این شهر به نابودی می کشد و با خاک یکسان خواهد شد.
امیر به حکیم گفت ای حکیم تو می توانی مسئولیت ای مردم را به عهده بگیری حکیم کمی تامل کرد و گفت به مرد مشهرت بگو راهی برای خود پیدا کنند .
نظرات شما عزیزان: